چشمه سرکور دشمن زیاری از سرشاخه های رودمارون
زهرا جان
از نگاه در و دیوار بدم می آید
نقش خاندان دشمنزیار در پاسداشت زبان و ادبیات فارسی
از زمانی که امپراطوری ساسانی سقوط کرد و ایران به دست مهاجمان عرب افتاد، حاکمان ایران زمین یا عرب و گماردگان عرب بودند یا ترک و مغول که رفتار آنها با ایرانیان رفتاری سلطه گرانه بود. در این میان خاندان های ایرانی بودند که به دلیل اعتقادات مذهبی، زبانی و فرهنگی با حکومت ها سر ستیز و جنگ داشتند. خاندان دشمن زیار از جمله این خاندان های ایرانی بود که به درجه ای از صلابت رسیدند که توانستند دستگاه خلافت عباسی در بغداد را تحت شعاع قدرت خود قرار دهند. این قوم ایرانی، حکومت های ترک تبار غزنوی و سلجوقی را نیز مجاب نمود تا اقتدارشان را به رسمیت بشناسند. اما بی گمان نقش خاندان دشمن زیار در پاسداشت شعر و ادب فارسی در دوره ای که واژه گان عربی و ترکی بیش از هر زمان دیگری به حوزه زبان فارسی رخنه کرده بود، قابل ستایش است. امرای خاندان دشمن زیار(کاکویه)، با نفوذ در دربار شاهان غزنوی و سلجوقی و گرفتن حکم حکومتی سرزمین وسیع داخلی فلات ایران(ری، اصفهان، همدان، یزد و ابرکوه)، خوش خدمتی خود را به فرهنگ و زبان فارسی ثابت کردند. علاء الدوله از ابن سینا درخواست کرد تا کتاب دانشنامه علایی را به زبان فارسی به زیور طبع بیاراید و نوادگان ایشان ازجمله امیرعلی فرامرز کسی بود که شاعر زبان آور و پارسی گوی - امیر معزی- را به دربار ملکشاه سلجوقی برد و باعث شد تا این شاعر عنوان امیر الشعرا را از سلطان دریافت کند. دیگر امرا و افراد خاندان دشمن زیار نیز در علم دوستی و توجه خاص به شعر ، ادب ، فلسفه و دیگر علوم رایج آن دوران زبانزد بودند به طوری که دربار فرمانروایان دشمن زیاری، بزم شاعران، محفل فلاسفه و مجمع علما بود.
خاندان دشمن زیار در یزد (۵۳۶ – ۴۴۳)
سکه ای در سال 421 ه.ق در یزد ضرب شد که نام خلیفه عباسی«القادر» و علاء الدوله ابوجعفرمحمد دشمن زیار بر آن نقش بسته است(باسورث،77). این سکه نشان می دهد که ابوجعفر دشمن زیار در این روزگار یزد را نیز تحت فرمان داشت. این احتمال وجود دارد که علاء الدوله زمانی حکومت یزد را در دست گرفت که مسعود غزنوی به شهر غزنه بازگشته بود چرا که خواجه ابولفضل بیهقی دبیر نیز در کتاب خود اشاراتی در این زمینه آورده است(بیهقی،265-263). از روایت بیهقی چنین استنباط می شود که مسعود برای جلوگیری ازتوسعه طلبی محمددشمنزیار،«تاش فرّاش» را به عنوان سپهسالار و «خواجه ابوالحسن عراقی» معروف به «طاهر دبیر» را به عنوان عمید ری، به آن سامان فرستاد. ابومنصور فرامرز پس از مرگ علاء الدوله دشمن زیار در اصفهان به جای پدر نشست(مجمل التواریخ و القصص،407). وی در ۴۴۳ ه.ق، به همراه سپاهيان و چهار تن از مشاوران[1]و نزديكان خود وارد يزد شد.ابو منصور فرامرز و خانواده اش به مدت یک سده بر این ایالت مرکزی ایران حکومت کردند.
[1] - این چهار نفر عبارت بودند از: ابومسعود بهشتی،ابویعقوب دیلمی، ابو جعفر و ابویوسف( جعفری،36-35؛ مستوفی بافقی،77).
اين افراد براي آباداني يزد تلاش بسياري كردند و آثاري از خود بر جاي گذاشتند. از جمله حصار و بارويي به دور شهر كشيدند، متاسفانه از احوال ابومنصور فرامرز در يزد خبر چنداني در دست نيست، وي تا ۴۵۴ در قيد حيات بوده است. ابومنصور فرامرز در ۴۵۴ در هياتي به سرپرستي «عميدالملك كندري» وزير سلجوقيان جهت خواستگاري از دختر «القائم با مرالله» عباسي براي طغرل به بغداد رفت. در این سفر «ارسلان خاتون» همسر خلیفه نیز همراه آنان بود. سال بعد که طغرل به بغداد می رفت نام ابومنصور فرامرز نیز جزو امرا و همراهان وی قید شده است اما پس از این تاریخ دیگر نامی از وی نیست. آنچه باید به آن اشاره کرد این است که سال هاي حكومت ابومنصور فرامرز در يزد همراه با آرامش و وفاداري نسبت به سلجوقيان همراه بوده است.
به مهربانوی دشمن زیار- خواهر نازنینم- زنده یاد زهرا آرین مهر؛
جهان تاریک شد
و زمان از حرکت بازماند
در آخرین روز هفته
یکشنبه!
هدیه خدا
خداوند با اهدای یک فرشته زیبا باز هم بنده اش را مورد لطف قرار داد؛
دخترم آندیا
تولدت مبارک
به: حمید فضیلت (پسرعموی فقیدم)
تو از تبار کدام کهشکان بودی
که برق چشمان آن دو پرنده بی تاب
و دلخوشی های با تو بودن زنی به انتها رسیده
تلاش و تمنای درختان نارنج
و اشتیاق همراهی خیابان های پر ازدحام شهر
مانع رفتن ت نشد
انتهای این راهروهای آغشته به بوی بتادین جولانگاه تو نبود
چه کبوترانه پرواز کردی
و چه بیهوده بود چشم انتظاری ما زیر آن درخت کهنسال بلوط
گفتگو با معلم خستگی ناپذیر عشایر ایران زمین ؛
مردان متعصب و باغیرتی همچون حمزه رزمجویی و دیگرانی نظیر او بهترین یاورانش برای رسیدن به این هدف والابودند.
حمزه رزمجویی، رزم جویی شیراوژن، پاک نهاد و صدّیق بود که قریب چهل سال از بهترین ایام جوانی و زندگی خود را در طَبَق اخلاص نهاد تا بچه پاپتی های رنگ و رو باخته ی فقیر عشایری پر و بال بگیرند، مهندس، دکتر و افسر بشوند؛ تا صاحب قرب و جاه و منزلت بشوند؛ تا صاحب منصبان ارزنده ای بشوند.
حمزه رزمجویی پنجاه روز پنجاه روز از زن و فرزند و ایل جدا می ماند تا دستگیرنده و نجات دهنده فرزندان ایلات و عشایر باشد. و اگر نمی بود امثال حمزه رزمجویی، شاید صدای یک دست! بهمن بیگی را کسی نمی شنید.
من اهل دشمنزیاری و از روستای "کلاهسیاه" و "کایدان" هستم. مأمور آمار به اشتباه در شناسنامهام نوشته متولد 1307 در حالی که من در سال 1311 به مکتب میرفتم و درس میخواندم و بچهی چهار ساله نمیتواند به مکتب برود. در اصل متولد 1303 هستم. در الیاسآباد چنارشاهیجان (قائمیه) مدرسهای را الیاسخان کشکولی بنا نهادهبود. در آنجا نزد آقایان "یعقوبزاده کازرونی" و "زالپور" از اهالی خشت درس خواندم و پس از اخذ مدرک ششم راهی تعلیمات عشایری شدم. یک معلم شهری در شیراز به من گفت: روزنامه آگهی استخدام معلم عشایری زده. آن زمان استخدام معلم عشایری به صورت سهمیهای بود. مثلاً مناطق بکش، جاوید، رستم، دشمنزیاری هر کدام دو سهمیهداشت. در واقع تعلیمات عشایر به صورت یک پدیده ظاهرشدهبود و من هم در دورهی دوم در سال 1337به دانشسرا واردشدم و 7 سال در دشمنزیاری کار کردم. 34 سال رسماً معلم بودم بعد از انقلاب از سال 60 تا 72 در آموزش و پرورش بوشهر ادامه خدمت دادم و بعد از بازنشستگی مجدداً 5 سال دعوت به کار شدم و پس از 39 سال خدمت بازنشسته شدم.
ازاوضاع واحوال خودتان بعد از بازنشستگی بفرمایید
سال 72 وقتی بعد از 34 سال خدمت در مرحلهی اول بازنشستهشدم طی نامهای به اداره آموزش و پرورش بندر ریگ نوشتم: تشکر میکنم از اینکه محبت کردید و مرا بازنشسته نمودید اما به عرضتان برسانم که جداکردن دست من از تعلیمات مثل جداکردن دست یک روحانی از مسجد است. موقعی که به شیراز آمدم 15 هزارتومان به عنوان مساعده گرفتم و وقتی به خانه برگشتم دیدم که از لحاظ اقتصادی حسابی در تنگنا هستیم و مبلغ 20 هزارتومان هم از یکی از دوستان قشقایی به نام کرمیفیروزآبادی قرض کردم تا بتوانم گذران زندگی کنم. بعد از مدتی توسط یکی از دانشآموختههای جامعهی عشایر برایم شغلی در بندرعباس جورشد وبه آنجا رفتم، مسئول شرکت وقتی فهمید من معلم بودهام مرا مورد محبت قرارداد و گفت که به کارمندان شرکت درس ادبیات بدهم. چند ماه بعد نامهای به دستم رسید که توسط آموزش و پرورش بوشهر به مدت 5 سال دیگر دعوت به کار شدهام. پسرهایم دو تایشان معلم بازنشسته هستند و یکی کارمند بانک و یکی از آنها عمرش به دنیا باقینبود. دخترهایم هم دبیر، کارمند بهداری، خانه دار و دیگری ساکن تهران است .
تعلیمات عشایر چگونه راهاندازی شد؟ گوشههایی از خاطرات دوران تدریس و آموزشی خودتان را نیز برایمان بیانکنید.
با پدرم در سال 1332 در خانهی الیاس خان کشکولی مهمان بودیم. ناصرخان قشقایی که آن زمان سناتور بود با عدهای برای رایزنی به منزل الیاسخان آمدند. در این بین تعدادی دنبال افراد باسواد در ایل میگشتند و عدهای را جمع نموده و در باغ ارم که آن زمان متعلق به خوانین قشقایی بود دورهی آموزشی تشکیلدادند و بعد از مدتی آنها را برای باسوادکردن افراد، به ایل تزریق نمودند اما توفیقی حاصل ننمودند تا اینکه محمد بهمنبیگی در سال 36 با همکاری دکتر کریم فاطمی، دانشسرا را در محل فعلی اداره کل آموزش و پرورش عشایر در روبروی باغ ارم تاسیس کردند و زمینش را نیز "عزیزاله خان قوامی" هدیهداد. اولین سال دانشسرا رسماً با 60 دانشآموز شروع به کارکرد که بعدها با رونق کار، مکان دانشسرا به "آب باریک" منتقل شد. در دانشسرا معلمی به نام "توسلیان" به ما درس میداد. روش تدریس نداشتیم تا اینکه بهمنبیگی بعد از چند سفر خارجی و مطالعه سیستم آموزشی دیگر کشورها، سیستم منسجمی را برای تعلیمات عشایری پایهریزی کرد.
بعد از طی دورهی آموزشی ما آزادبودیم که هر جایی که دوست داریم را انتخابکنیم. در تعلیمات عشایر سن مطرح نبود و هر کسی دوست داشت که درس بخواند و باسواد شود میتوانست اقدامکند. سال اول را در روستای "بلوطک" دشمنزیاری کارکردم و حدود 40 دانشآموز داشتم. قبل از من شخصی به نام "مشهدی عباس فسایی" به افراد روستا قرآن یاد میداد و بعضیها "سواد سیاقی" داشتند. با آزمودن بچهها و تواناییهایشان در خوانش قرآن و سواد سیاقی دانشآموزان را در کلاس های مختلف چینش کردم و شروع به کار نمودم .اما مشکل کوچ داشتیم و اهالی روستا برای مدت یک ماه و برای برداشت محصول مجبور به اتراق در نقاط مختلفی بودند و جمعآوری آنها برای کلاس امکانپذیر نبود. پس از یک وقفهی یک ماهه که دانشآموزان به کلاس نمیآمدند بهمنبیگی برای بازدید آمد و از روند کار رضایت نداشت. با اعتماد به نفس گفتم: کار من خوب بوده منتها مشکلاتی وجودداشته که باید برطرف شود. در سال آینده با همکاری اهالی، مدرسه را در خانهای دایر کردم و برای هر خانوار هزینه در نظرگرفتم و جاده دسترسی به روستا و مدرسه را با کمک دانشآموزان بهسازی نمودم. در بازدید بعدی نتیجهی کار شگفتانگیز بود و بهمنبیگی به عنوان هدیه یک رادیو به من داد. در سال سوم ، دانشآموزان کلاس ششم که تعدادشان 10 نفر بود همگی در دانشسرا قبول شدند.
سال چهارم معلمی(1341) به "کلاهسیاه" آمدم. سوار اسب بودم و هنوزپیاده نشده بودم که "سید علیاکبر موسوی" از اهالی روستا گفت: مدرسه این روستا در دست معلم روستایی بوده و خوب آموزش ندیدهاند. از آنها امتحان گرفتم، در مقطع خوبی بودند اما رضایتبخش نبود. همانجا ماندم و چهار پایه را تحویل گرفتم. سید علیاکبر پایهی دوم و "منوچهر رزمجو" پایهی اول را برداشتند. بعد از مدتی به ما اعلام کردند که باید در یک اردوی امتحانی در ده "سنگر" شرکت کنیم. یکی از دانشآموزانم به نام "حشمت رزمجو" مریض بود و با بقیهی دانشآموزان روانهی اردو شدیم. پدر شهید اعتمادی هم آنجا بود و مرا به عنوان مراقب امتحانات اردو معرفی کردند . دانشآموزانم رتبههای ممتاز اردو را به دستآوردند. یکی از آنها "پروانه رزمجو" بود. بعد از مدتی هم برای من تشویقی فرستادند.
بعد از این اردو به روستای "تیرتاج" رفتم. کدخدا و مردم را جمع کردم و رایزنی لازم برای پیشبرد کارها با آنها انجامشد اما باور نداشتند ما بتوانیم موفق شویم. "فرخ رو پارسا" وزیر آموزش و پرورش وقت، طی هفت روز ازدانشآموزان من، دانشآموزان "میمنت کیانی" از چاهچنار و دانشآموزان "محمدیار رزمجو" از آببید، آزمون های لازم را به عمل آورد و پرورشیافتگان مکتب تعلیمات عشایر مثل همیشه غوغا کردند. در این اردو، یک گروه از صدا و سیما با من مصاحبه کردند که چرا دانشآموزان شما فراتر از حد انتظار ظاهر میشوند؟ گفتم: ما 70 سال از تهران عقب هستیم و 50 سال هم از شیراز ، بایدبدویم، چون اگر بخواهیم راه برویم نمیرسیم. گزارشگر ادامه داد: چرا روحیهی دانشآموزان بالاست؟ افزودم: دوست داریم با کمک خدا از بین بچههای عشایر امیرکبیرها پیدا شود و گر نه حاج میرزا آغاسیها بسیار است.
در اردوی "بلبرم" ساعت 12 ظهر یک سرهنگ نظامی به اردو آمد و با معرفی خود به عنوان بازرس ویژه از طرف دربار، شروع به ارزیابی دانشآموزان کرد. سرهنگ نظامی آدم فوقالعاده باسواد و تیزی بود. شخصی به نام "سید قربان ابطحی" که الآن دامپزشک است را پای تختهسیاه برد و یک مسئلهی طولانی به او گفت و خواست که با تکرار صورت مسأله جوابش را بدهد ، سیدقربان بدون ذرهای اشتباه صورت مسأله را دوباره خواند و جواب آن را هم به درستی بیانکرد و باعث شگفتی سرهنگ شد و این روند دو روز ادامه داشت. وقتی پیگیر شدیم فهمیدیم که به دربار اعلام کردهاند: کار آقای بهمنبیگی سطحی است و بار علمی ندارد.
یک بار دیگر زمانی که " عَلَم "نخستوزیر بود، معاون ایشان دکتر باهری 15 روز در اردوی فراشبند به ارزیابی دانشآموزان پرداخت و رشد و نبوغ فرزندان عشایررا از نزدیک مشاهده کرد. بعدها معلوم شد که به گوش شاه پهلوی رساندهاند که تعلیمات عشایر یک هدف است و باید منتظر ماند که چه زمانی بروز پیدا میکند. دکتر باهری در بازگشت این ذهنیات منفی را پاک میکند و البته این را هم میگوید که: "این همه نیرو که از طریق تعلیمات عشایر وارد جامعه میشود ممکن است روزی ایجاد مزاحمتکند."
یک شب با آقای بهمنبیگی به بازدید مدرسهی "زواره رحمانی" رفتیم و بعد از بازدید همان جا خوابیدیم. نیمههای شب بهمنبیگی خواب نمیرفت و گفت: یک چراغی پیداکن تا من مطالعه کنم. البته این بهانهاش بود و از فکر تعلیمات عشایر خواب نمیرفت. ادامهداد:حمزه، به نظرت اجازه میدهند هزار معلم تربیت کنیم، اگر میگذاشتند، اصلاً شکست نخواهیمخورد. او فکر نمیکرد بیش از 15هزار معلم تربیت کند و سراسر ایران را زیر پوشش قراردهد. مشکلاتی نظیر مدیر کل آموزش و پرورش فارس، تحت نظر قرارگرفتن توسط ساواک، درگیریهای محلی و بعضی از خوانین مانع از انجام کار بودند. من وقتی فایدهی تعلیمات عشایر و آیندهی درخشان جماعت ایلی را با وجود تعلیمات عشایر درک کردم، زندگیام را فراموش نمودم و بعضی وقتها میشد که چهار تا پنج ماه خانوادهام را نمیدیدم چون فکر میکردم اگر تلاش نکنم تعلیمات عشایر و جامعهی عشایر ضرر میکند.
آقای بهمنبیگی یک نفر را به عنوان راهنمای تعلیمات عشایری ایل خمسه انتخابکرد و بعد مرا به شیراز برد و از من خواست در یک دورهی خاص مفهوم کار آموزش و چگونگی انتقال دروس دانشآموزان را به افراد دانشسرا یاد بدهم. بعد از مدتی به منطقهی گرمسیر رفتم و از آذر ماه همان سال به مدّت4 ماه در یک مدرسه ماندم. آن مدرسه 56 دانشآموز داشت و در سه شیفت صبح تا ظهر، ظهر تا 6 عصر و از 6 عصر تا 10 شب کار میکردیم و حتی بعضی مواقع یادم میرفت غذا بخورم. یک روز عصر زن کدخدا آمد و گفت: آقای رزمجو، غذا بد بود که نخوردی؟ تعجب کردم چون او کباب آورده بود و من از بس سرگرم کار بودم یادم رفتهبود چیزی بخورم.
موقع عید همان سال دو روز به خانه آمدم و سپس به شیراز رفتم و از آنجا مامور سر و سامان دادن به اوضاع حوزهی "آردکپان" شدم و آنجا منزل در "سردار خان جهانگیری (آردکپان)" ماندم. در طول هفته پنج روز مدرسه را اداره میکردم و دو روز آخر هفته را از سایر مدارس بازدید میکردم. بعد از مدتی تکّهای کاغذ از آقای بهمنبیگی به دستم رسید که روی آن نوشتهبود: "آقای حمزه رزمجو، عنوان شما از این تاریخ، راهنمای تعلیماتی است. مستحضر باشید." وقتی خواستم در سمت جدید شروع به کار کنم ایشان دستورداد ابتدا از کل حوزهی قشقایی بازدیدکنم و من از منطقهی "چاهمارو" در خنج از ایل عمله شروعکردم و مسیر بین شهرهای فراشبند، کازرون تا خلیج فارس را طی نمودم. در مرحلهی دیگر ششبلوکی، فارسیمدان، کشکولی و درهشوری را بازدید کردم. از ایل درهشوری با یک ماشین باری از "امیدیه آقاجاری" به نورآباد آمدم. سرفلکه اصلی آن زمان نورآباد بودم که مرحوم "قدرت گشتاسبی" نگاهی به وضعیت ظاهریام کرد که ناشی از سفر، کهنه و چرکین شدهبود. به او گفتم: از مدارس عشایری بازدید میکردم و میخواهم از طریق "خومهزار" به روستای "مرغ" بروم.
در ادامه مسیر به دالین کازرون رسیدم. حدود سال 47 بود. آنجا معلمی به نام "قرهبیگی" بود که پنج روز جای او تدریس کردم تا او به شیراز به دیدار مدیرکل تعلیمات عشایر برود. به "قرهبیگی" سفارش کردم در مسیر برگشت برای من یک جفت کفش "دانلاپ" شماره 43 بگیر و بیاور.
داستان و خاطرات از تعلیمات عشایر بسیار است اما موفقیت تعلیمات عشایر را نمیتوانیم بگوییم همه مرهون تلاش بهمنبیگی بود چون در کنار این تلاشها لطف و نظر خدا خیلی موثربود. تعلیمات عشایر مخالفان زیادی داشت. افراد بدبین، ناشی، مغرض و ... کار تعلیمات عشایر و باسواد ایلیاتیها را قبول نداشتند. بهمنبیگی در سال سوم دانشسرای عشایری برای مجلس سنا ثبتنام کرد اما علیرغم محبوبیت و آرای زیاد ایشان، شاه میخواست "زیادخان درهشوری" سناتور شود و اگر بهمنبیگی سناتور میشد طولی نمیکشید که تعلیمات عشایر تعطیل میگشت.
در یکی از اردوهای خرمآباد، ماشین با 24 دانشآموز روی ریل قطار خاموش شد و قطار در حال نزدیک شدن بود. شخصی که همراه ماشین بود ورزشکار و قهرمان وزنهبرداری بود پشت ماشین را بلند میکند و از روی ریل رد میشوند. این لطف خدا بود که این تعداد دانشآموز را از مرگ حتمی نجاتداد.
در دشت عباس و اندیمشک مدرسهای با 30 دانشآموز و یک معلم خانم دایر بود. کدخدای ده که حامی خانم معلم بود با دسیسهی "... خان" از کلانترهای ایل بهاروند لرستان در زندان بود. خانم معلم از این موضوع اظهار گلایه کرد. سریع نزد استاندار لرستان رفتم و با رایزنی با او دوباره روانه دشتعباس شدم. هنوز به محل نرسیدهبودم که با هماهنگی استاندار کدخدا آزاد میشود.
"ابراهیم فرحبخشیان" استاندار لرستان سراسر جادههای لرستان از بروجرد تا نهاوند و پلدختر را تابلو زدهبود: "بکوشید تا لرستان را گلستان کنیم." او فقط تابلو زدهبود و این تابلوها به تنهایی نمیتوانستند کاری کنند.
هدف والای ما توسعهی تعلیمات عشایر در همه جای ایران بود. بهمنبیگی به من ماموریت دادهبود تا به "لرستان" بروم و آنجا تعلیمات عشایر را گسترش دهیم. گفتم: افراد آنجا نمیتوانند ادامه دهندهی کار ما باشند، بهتر است با خودمان معلم ببریم. با توجه به اینکه 6 سال در فارسیمدان کار کردهبودم و با روحیات آنها آشنایی داشتم با جماعتی از معلمهای فارسیمدان و دشمنزیاری فعالیت را در لرستان شروع کردیم و به موفقیتهای چشمگیری رسیدیم. و در همهی مراحل خداوند همراه ما بود.
آن زمان یک خانم معلم در قلهی کوهی هفت فرسخ دورتر از شهر فعالیت میکرد و مشکلی پیش نمیآمد. ما به این درک رسیدهبودیم که اگر افرادی مثل ما و دوستانمان از روی صداقت و علاقه کمک کنند این تشکیلات مستحکم و برقرار میماند. در طایفهی فارسیمدان تعداد کلفت زیادبود اما در نتیجه تعلیمات عشایر تعداد معلمها بیشتر از تعداد کلفتها شد.
از وضعیت کنونی زندگی خودتان بگویید.
من به عنوان یک معلم پیر ممسنی فقط همین خانه را دارم که این را هم فرزندم برایم درست کرده. مطالبی را چندی پیش نوشتم و در پایان آن افزودم: "این نوشتهها یک ایراد اساسی دارد و آن این است که یک کلمه حرف دروغ در آن وجود ندارد." و حالا آنچه خدمت شما عرض میکنم حقیقت محض است. بارها این شوخی را کردهام و گفتهام: "من به بهمنبیگی از سکینه محرمتر بودم!" ایشان خیلی حرفهایی را که به بیبی نمیزد به من میگفت. یکی از پرورش یافتگان تعلیمات عشایر که هم اکنون از مسئولان کشوری است به من گفت: تو تنها یک ایراد داری و آن هم این است که فقط به خودت نرسیدی.! باور کنید برای اردوی فارسیمدان 5 هزار تومان و برای اردوی لرستان 7 هزارتومان هزینه دریافت کردم که از هر کدام این اردوها مبلغ 2 هزار تومان اضافه آمد که آن را عودت دادم و گرنه با دو هزار تومان آن زمان میتوانستم در همین "دوکوهک" خیلی از زمینها را بخرم.
ادای دین نسبت به بهمنبیگی در بین مردم تاثیر مثبت دارد. یکی از علل گرایش مردم به بهمنبیگی عفت ایشان بود. اگر کسی گزارش میداد که فلان معلم رشوه گرفتهاست بدش میآمد ولی گذشت داشت، اما وای به روزی که میفهمید یک معلم از نظر اخلاقی و عفت ،یک جو مشکل دارد، به نابودی آن معلم راضی میشد چون میدانست بیتوجهی به عفت و بداخلاقی، تعلیمات عشایر را نابود میکند. باورش سخت است که چگونه با توجه به جامعهی سنتی آن زمان، تعداد چهل نفر از دخترها روانهی لرستان میشدند تا به دیگران درس بدهند و مشکلی هم برای آنها پیش نمیآمد.
ما در بویراحمد هم مدرسه داشتیم. یادم میآید منزل "غلامحسین جلیل" بهمنبیگی گفت: همه بیایند و امتحان بدهند و با اشاره به من ادامه داد: معلم ناظر حمزه رزمجو است. یکی از دخترها به نام .... از طرف صاحبخانه سفارش شد. بهمنبیگی گفت: من پارتی بازی نمیکنم اما برای آمادگی در امتحان می تواند هفت روز قبل از امتحان از تعلیمات حمزه رزمجو بهره ببرد و درس بخواند تا برای امتحان آماده شود.من هفت روز درسش دادم و قبول شد.
در قیروکارزین زلزله آمد. بهمنبیگی مقداری پتو و سایر اقلام در اختیار من گذاشت تا بین زلزلهزدهها تقسیم کنم. گفتم: آقای بهمنبیگی این کار را ول کنید! ما به بچههای زلزلهزده برسیم. قبول کرد و آمار گرفتیم و نامهای هم روحاله رزمجو نوشت که هر جا که لازم باشد حاضرم برای تدریس بچهها بروم. حدود 24 دانشآموز پسر و یک دانشآموز دختر در "بلهزار" و در منزل من گردآمدند و دو ماه تمام پذیرای آنها بودیم.
در اردوی لرستان وقتی مسئولان بازدیدکننده میخواستند بروند و در حال جمعبندی ارزیابیها بودند، بهمنبیگی گفت: من هر جا با مشکلی مواجه میشوم از "حمزه رزمجو" استفاده میکنم.
در "کلگاه شیراز" معلم بودم که بهمنبیگی به دیدارم آمد. احساس کردم میخواهد با من حرف بزند. گفت: از ازدواج دوم من هم خبری هست؟ عرض کردم: بله. قلی کشاورز این مسئله را بیان کرد و من شدیداً آن را تکذیب کردم. بهمنبیگی افزود: بر خلاف نظر تو، میخواهم دوباره ازدواج کنم. ادامه دادم: منظورت این است که تعلیمات عشایر را رهاکنی! گفت: برای چه رها کنم؟ شما زن دارید اما من از همسر اولم مدتهاست که جدا شدهام. به او گفتم: مگر تو همانی نبودی که مردم را نصیحت میکردی که به زنها و مادرها توجهکنید و از ازدواج دوم بپرهیزید که بچهها خوب نمیشوند و ایجاد مشکل میکند و میگفتی آیزنهاور و خروشچف با یک زن زندگی کردند و نه بیشتر ...
گفت: دیگر داری تحریک و تهدید میکنی. من الان زن ندارم و میخواهم بروم از دخترها ی مردم امتحان بگیرم، به نظر تو آن موقع از حرکات و رفتار من چیزی به نظر مردم نمیآید؟
البته ازدواج دوم بهمنبیگی یک سیاست بود اما از حق نگذریم خانم کیانی بانویی به تمام معنا بود و باعث اتحاد جامعهی عشایری برای ادامهی تعلیمات عشایرشد و بقا و تداوم این روند را بیمهکرد.
با بهمنبیگی به همراه رانندهاش "جعفر بهمنی" از روستای "تیرتاج" به سمت "کرهکان"، "بنرود" و "زنگنه" رفتیم. نرسیده به زنگنه در منطقهی "مورددراز" منزل مرحوم جهانگیرخان کشکولی اقامت کردیم. آنجا دو معلم ایلی به نامهای "دبیری و فرجپور" کار میکردند. بهمنبیگی مرا با خودش آوردهبود که با هم صحبت کنیم. آن موقع ایشان نظر ازدواج دوم داشت. از ساعت 12 شب تا 6 صبح راجع به تعلیمات عشایر و دغدغههایش با من صحبت کرد. در انتها گفت: این ازدواج من در تعلیمات عشایر رخنه و اشکال ایجاد خواهدکرد؟ گفتم: این کار فقط یک عیب دارد و آن این است که شما میخواهید با یکی از دانشآموختههای تعلیمات عشایر ازدواج کنی، در حالی که تو مدیرکل تعلیمات عشایر هستی و این برای مردم خوشایند نیست. گفت: در تهران هم یک نفر به من این حرف را زد و ادامه داد: تو الان چه کار میکنی؟ به شوخی بیانکردم: فارس استانداری داشت که انسانهایی که زیاد در پیادهرو بودند را به پل فسا میبرد تا از اینجا پیاده برگردند و تو مرا به آن روز انداختی و الان باید 6 ساعت راه را پیاده برگردم.
معلمهای عشایری با لباس محلی به کلاس میرفتند تا ارتباط فرهنگی بین معلم و ایل برقرارشود.
هفتاد دانشآموز را از روستای"دِرک و تیرتاج" به "ده گپ" برای برپایی اردو بردم و این فاصله را چهار ساعته پیاده طیکردیم. "همهناز" کشاورز آن زمان دانشآموز بود و اسب حاج قمصور فریدونی از اهالی ده گپ را آورد و بچهها را از رودخانه عبور داد تا به اردو برسیم.
در طول خدمت آیا با خطر جانی نیز مواجه شدهاید؟
من در طول خدمت دو بار با خطر جانی مواجه شدم. یک شب بارانی در ایل فارسیمدان بودم که لوک مستی(شتری) به من حملهور شد که ناگهان یکی از قشقاییها خود را به شکل "دارغا" (ساربان) درآورد و لوک را ترساند و مرا نجات داد و بعدها فهمیدم لوک از دارغا میترسد و از روبرویش فرار میکند.
بار دوم هم در بین فارسیمدان بود. در قلهی دنا و گردنهی بیژن برای بازدید از مدرسهای رفتم. معلم مدرسه "فریدون صیادی "بود و تلاش خودش و دانشآموزانش در سطح ممتازی بود. شخصی به نام "محمد سلیمانی" همراهم بود. برایم اسبی آوردند که پیاده برنگردم. اسب تازه رام شدهبود و نیمهوحشی بود.سه بار به بهانههای مختلف سوار و پیاده شدم. بار آخر که سوار شدم یکی از دانشآموزان گفت آقا میخواهم در مورد امیرکبیر صحبت کنم. پیاده شدم و به حرفهایش گوش دادم. مجدداً که خواستم سوار شوم پایم در لگام اسب بود که بچهها از روی خوشحالی کف زدند و اسب رم کرد و مرا به روی زمین کشید. اسب میخواست از روی آغل گوسفندان بپرد و در این صورت امکان قطع پایم وجود داشت که در یک لحظه پایم را از لگام اسب بیرون کشیدم و غلت خورده و گوشهای افتادم. کدخدای آبادی "فضل اله بیگ" که دستان پهنی داشت و فکر میکرد بیهوش شده ام به پشتم میزد تا من به هوش بیایم که با شوخی به او گفتم: اگر این اسب مرا نکشت تو با این دستها و ضربه زدنهایت مرا میکشی! اسب را آوردند و مجدداً سوارشدم. از گردنهی بیژن رد شدم. آنجا یک مدرسه بود که از آن مدرسه نیز بازدید کردم.
آیا در طول خدمت با بهمنبیگی اختلاف پیداکردید؟
در اردوی لرستان نشسته بودیم. نتیجه اردو عالی ارزیابی شده بود. دانشجویی با من در ارتباط بود اما مظنون به ارتباط با ساوک بود. در دشمنزیاری آن دانشجو با عدهای درگیر شده بود و گزارش این موضوع در جلسه مطرح شد. بهمنبیگی خطاب به من گفت: دوستان ما میروند و از فلانی تبعیت و حمایت میکنند. عرض کردم: راجع به فلانی من قصد دارم بعد از مرگم او قیم فرزندانم باشد. گفت: اگر اینگونه باشد نمیتوانیم با هم ادامهی همکاری داشته باشیم. ادامه دادم: نمیتوانم شما را مجبور کنم که با هم باشیم. جلسه سرد و کسل شد. بهمنبیگی از معلمها خواست که برای شام بیایند. سر سفره 12 معلم از فارسیمدان نشسته بودند که شاگرد من بودند. بهمنبیگی خواست از دل من در بیاورد ،گفت: خجالت نمیکشی این همه معلم خوب تربیت کردهای و میروی از شخصی پیروی میکنی که وابسته به ساواک است.
ارزیابی کلی شما از تعلیمات عشایر چیست؟
تعلیمات عشایر همه درس بود و تشویق و مسابقه و پیشرفت و همه راضی بودیم و لذت می بردیم. با تعلیم و تربیت درست، این مملکت آیندهی درخشانتری دارد و تنها عاملی که میتواند گروه و جماعتی را برای اداره و مدیریت مملکت آمادهکند همین سوادآموزی است و معلمها باید این را بدانند و درک کنند. ما کارهای مدارس را به صورت گروهی و خودجوش انجام میدادیم. مثلاً سقف کلاس را تعمیر میکردیم و این کار را وظیفهی خود میدانستیم نه در مقابل اجرت اضافی. ما میدانستیم اگر مردم باسواد شوند آیندهشان درخشان است.
در اردوی خرمآباد بهمنبیگی گفت: سعی کنید بچهها را باسواد کنید، انقلاب نزدیک است و ما به حکومت نزدیک شدهایم و ضرر میکنیم یعنی تعلیمات عشایر ضرر میکند و اظهار داشت که این کشور در حال تغییر است چون در مملکتی که مسلمان هست، مسئولان مملکتی دارند کارهای غیرشرعی و غیرقابل قبول برای مردم انجام میدهند نارضایتی زیاد میشود و حکومت پهلوی چندان دوامی ندارد.
تشویق وتوبیخ در تعلیمات عشایر چگونه بود؟
بهمنبیگی زمانی به صورت واقعی مریض میشد که کارکرد معلمی خوب نباشد و اگر کارش خوب بود او را تشویق میکرد و اگر بد بود تنبیه میکرد و در این کار هم شیوهی خاص خود را داشت. چند معلم در طایفهی "قرهبیگلو" کارشان عالی بود. نامه مینوشت که: در طایفهی قرهبیگلو معلم بد وجود ندارد. بزرگترین تنبیهش هم این بود که به معلمی توجه نکند و از کلاس درسش بازدید نکند!
تعدادی از شهرها و استان هایی را که درآنها تدریس داشته ای و از همکاران برجستهات در ممسنی نام ببرید؟
دشتمغان، دشتعباس، خرمآباد، کوهدشت بختیاری، ازنا، سفیددشت، پلدختر، الوار گرمسیر، نورآباد دلفان، الشتر، تمام حوزههای ایل قشقایی، استانهای فارس، بوشهر، اصفهان، ایل بویراحمد و ایل ممسنی را کاملاً گشتهام و از مدارسشان بازدید نمودهام. در نورآباد خودمان"زواره رحمانی" یکی از بهترین و دلسوزترین معلم های همکار ما بود و بعدش "عزیز خسروی" و "قلندر فرامرزی". مرحوم "کیانشیر پرهمت" هم معلم بزرگواری بود. "فریدون سالاری" نیز انسانی توانا و برجسته بود. و خیلی از معلمان خوب و بزرگوار دیگر که الآن برای بیان نام آنها حضور ذهن ندارم.
چه پیامی برای معلم های امروز دارید؟
توقع من از معلمها این است که مأیوس نشوند و با کمال صداقت به بچهها درس بدهند. واقعیت این است که سوادآموزی امروز بچهها، تفکر آیندهی نسل ایران را شکل میدهد. بهمنبیگی می گفت اگر مردم سواد یاد نگیرند سراغ تفنگ میروند. همچنین از آنها انتظار داریم که بزرگوارانه و دلسوزانه به فکر درست تربیت کردن شاگردان خود باشند و مسائل مادی و کمبودهای زندگی آنها را دلسرد نکند. _(منبع: ماهنامه نورباران/ممسنی)
شاهنامه و حال و هوای فروسی
جاي
بسي دريغ است كه از زندگي شخصي فردوسي، سرايندهي شاهنامه و آفريدگار
ساختار كنوني حماسهي ملي ايران، كه اكنون افزون بر يك هزاره از روزگار آن
ميگذرد، آگاهيهاي فراگير و روشنگر و رهنموني نداريم. تنها از راه
باريكبيني در پارهاي از رويكردها و اشارههاي برخي از همروزگارانش و يا
نزديكان به دورهي او و نيز آنچه خود او در كتابش آورده است، ميتوانيم
چهرهاي نه چندان دقيق از وي و نموداري نارسا از زندگينامهاش را در ذهن
خود بازسازي كنيم.
بيشتر آنچه تاريخنگاران و تذكرهنويسان سدههاي پس
از فردوسي دربارهي زندگي و پيوندهاي وي با همروزگارانش نوشتهاند، پايه و
بنياد پژوهشي درست و استواري ندارد و از گونهي افسانه پردازي هايي است كه
نمونههاي فراواني از آن را در سرتاسر تاريخ و فرهنگ ما دربارهي بزرگان و
نام آوران ميتوان يافت. انبوه اين افسانهها با شرح حال راستين و
پذيرفتني شاعر، ديگرگوني و فاصلهي بسيار دارد؛ اما به راستي فردوسي كه
چنين جام جهاننماي رازگشايي را به دست ايرانيان و جهانيان داده است، چه
نيازي به فلان تذكرهنويس و خيالباف دارد كه آسمان و ريسمان به هم ببافد
تا به پندار خود سرگذشت و آثار شاعر را از جعبهي جادويي خويش بيرون آورد؟
امروزه
هم با همهي كوششهاي شاهنامهپژوهان و فردوسيشناسان و روشمندي جستارها و
بررسيهايشان، از آن رو كه خاستگاهها و پشتوانههاي بسندهاي در اختيار
ندارند، رسيدن به برآيندي سزاوار در اين راستا، كاري است بس دشوار؛ هم از
اين روست كه بيشتر پژوهندگان بر اين باورند كه در اين زمينه بايد سخت و
باپروا سخن گفت و از هر گونه خيالپردازي پرهيز كرد.
آنچه امروز
ميدانيم و كم و بيش بررسيده و پذيرفتني است، اين است كه فردوسي در يكي از
سالهاي دههي دوم سدهي چهارم در خانوادهاي دهقاننژاد در روستاي «پاژ»
در بخش «تابران» شهر توس زاده شد. از گفتههاي خود او برميآيد كه
خانوادهي فردوسي داراي ثروت و آب و زمين كشاورزي بوده و ميتوانسته است از
راه درآمد زمينها در آسودگي به سر برد.
از چگونگي آموزش و پرورش و
بالندگي انديشهي فردوسي در روزگار كودكي و جواني، هيچگونه آگاهيی به ما
نرسيده است؛ اما با رويكرد به بازتاب انديشه، خردورزي، هنر، فرهنگ و
زبانآوري والاي او در آفرينش اثر يگانه و شگرف شاهنامه و با به ديده گرفتن
اين آگاهي كه در آن روزگار كار آموزش و پرورش بيشتر در خانوادههاي توانگر
و در آن ميان دهقانان، كه نگاهبانان نهادهاي فرهنگي ايران بودند، رواج
داشت، ميتوانيم به اين برآيند منطقي و باوركردني برسيم كه دوران كودكي و
جواني چنين بزرگمردي در چنان خانوادهي گشادهدست و بهروز و فضاي
فرهنگپرور آن، به بيهودگي نگذشته و او با رهنمون استادان و پرورشگراني
فرهيخته و دلسوز، به كار آموزش و پرورش فرهنگي و ادبي و هنري سرگرم بوده
است.
هنگامي كه در سال ٣٥٢ خورشيدي، دقيقي سرايندهي هزار بيت
«گشتاسبنامه» در رويدادي كشته شد، فردوسي ٣٩ يا ٤٠ سال داشت و بيگمان تا
آن زمان آزمونهايي را در كار حماسهسرايي و ساختار هنري بخشيدن به
روايتهاي پهلواني ديرينه، از سر گذرانده بود و به گمان زياد نخستين نگارش
برخي از داستانها را به پايان رسانده بود. او با دريافت ويژگيها و
تنشهاي زمانه، بايستگي تدوين بيدرنگ حماسهی ملي ايرانيان را به خوبي
احساس ميكرد و توانايي لازم براي بر دوش گرفتن باري چنين بزرگ و سنگين را
در خود ميديد؛ از اين رو، كار ناتمامماندهي سخنور پيشگام- دقيقي- را در
دست گرفت و به شايستگي به سرانجام رساند. به هر روي، آشكار است كه در چنان
زمانهاي، يگانه مردي در اوج پختگي انديشه و آراسته به همهي ارزشهاي
فرهنگي و هنري و زباني، بايسته بود تا بتواند شهسوار چابك و تيزتك اين
ميدان شود و به زودي چشمان جهاني را به خود خيره كند.
از آن پس همهي
زندگي فردوسي در مدت ٣٠ تا ٣٥ سال يكسره در كار بزرگ سرودن شاهنامه و
سامان دادن و يكپارچگي بخشيدن به يادمانهاي پراكندهي ايرانيان در
هزارههاي سپريشده گذشت و او اين مهم را در دهههاي پاياني سدهي چهارم
خورشيدي به پايان رسانيد و تا سال ٤٠٤ خورشيدي، كه سال خاموشي اوست، به
بازنگري و ويرايش شاهكار جاودان خويش سرگرم بود.
بيگمان هر كس شاهنامه
را خوانده باشد و چهرههاي پهلوانان وشهرياران آن حماسه را بشناسد و
آوردگاههاي بزرگ و لشكركشيهاي پردامنه و جنگهاي خونين انبوه سپاهيان و
رزمآوران و نبردهاي سهمگين دليرمردان و بزمها و شادخواريها و
مهرورزيهاي زنان و مردان و پيچ و تابها و رنج و شكنجهاي روان آدميان در
بازآفرينيها و وصفهاي گاه شورانگيز و گاه اندوهبار شاعر را از برابر چشم
گذرانده باشد، چهرهي راستين و فروزههاي روان شكوهمند فردوسي را نيز
ميتواند ببیند و بشناسد؛ چرا كه او عمري را با جان و دل شيفته و شورمند
خود، زندگي پرتب و تاب يكايك زنان و مردان شاهنامه را زيسته است و در
هنگامهي ناكاميها و سوكواريها، با چشم و دل تكتك آنها گريسته است و در
همهي رزمها و بزمها، همدوش رزمآوران و همنشين رزمآرايان بوده است.
از
اين ديدگاه، شاهنامه نه تنها آينهی تمامنماي همهي فروزههاي انديشگي و
فرهنگي و آرمانهاي والاي انسان ايراني در درازناي هزارههاست، بلكه
زندگينامهي گوياي سراينده ي آن نيز به شمار ميرود.