منوچهریوسفی
دوشنبه 1 تیرماه سال 1394 ساعت 10:34 ب.ظ
م نثار دوستان با وفا "
در این دشت بیکران و ان اسمان تا افق پیدا نه صدای برزگری و خش خش تیغه اهنی در دل خاک و نه ترنم اب چشمه و نه خوشه های بریده با داس مرد پیر و خمیده قامت و های هوی چوپان و زنگوله بز غاله شکری و نه صدای ساز و دهل ده بالا و نه عزای وناله زنان ماتم زده ده پایین و نه صف گاو های تنومند به ردیف برگشته از چرای عصر گاهی ونه صدای جزو ولز کاسه دود زده ابگوشت و نیمروی خانواده در سایه کپر محاصره شده در انگورستان لب رودخانه و نه صدای نی گله بان خواننده دهکده و نه خبری از کودکان از مدرسه برگشته و دیگر نه بوی نان تازه از بالای دهکده و نه از بوی دمپخت سیری خوش بود مادر بزرگ و لم دادن پدر بزرگ در سایه روشن غروبگاهان با استکان کمر باریک چای خوش رنگ چشم خروسی و نه بوی شیر برنج همسایه و اش دوغ کدبانوی ده و نه صدای خوش اهنگ و لا لایی مادر بزرگ در کنار ننوی نوه نازنین و نه صدای در هم بز غاله ها و بره های از صحرا برگشته به اغل ده و نه خبری از سقف خانه های پر رونق و پر مهمان و شب نشین . نه از فرش و قالی پر نقش و نگار در پیش مهمان خسته و نه راه ورودی دهکده و ابادی در دل جنگل پر پشت بلوط و نه تازگی در کنده شدن حتی یکی مزاری و فقط و فقط سکوت جانکاه در هکده حکمفرماست و ان ها خاطرات گذسته از پیشینیان عزیز و در گذشته و ته مانده کوچ کرده به دیار دیگر غم انگیز و حزن اور است . دیگر مجال برگشتن به انجا نیست که نیست و باید در همان خاطرات خوش و مبهم غوطه خورد و بیاد گذشته افسوس وانهم خشم طبیعت در کمال و اوج بیرحمی از دریغ وزرزیدن حتی قطره ای اب به زمین تشنه کام چنین سرنوشتی را رقم زده . دلی بیغم و بی نیاز باشید .ا
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
م نثار دوستان با وفا "
در این دشت بیکران و ان اسمان تا افق پیدا نه صدای برزگری و خش خش تیغه اهنی در دل خاک و نه ترنم اب چشمه و نه خوشه های بریده با داس مرد پیر و خمیده قامت و های هوی چوپان و زنگوله بز غاله شکری و نه صدای ساز و دهل ده بالا و نه عزای وناله زنان ماتم زده ده پایین و نه صف گاو های تنومند به ردیف برگشته از چرای عصر گاهی ونه صدای جزو ولز کاسه دود زده ابگوشت و نیمروی خانواده در سایه کپر محاصره شده در انگورستان لب رودخانه و نه صدای نی گله بان خواننده دهکده و نه خبری از کودکان از مدرسه برگشته و دیگر نه بوی نان تازه از بالای دهکده و نه از بوی دمپخت سیری خوش بود مادر بزرگ و لم دادن پدر بزرگ در سایه روشن غروبگاهان با استکان کمر باریک چای خوش رنگ چشم خروسی و نه بوی شیر برنج همسایه و اش دوغ کدبانوی ده و نه صدای خوش اهنگ و لا لایی مادر بزرگ در کنار ننوی نوه نازنین و نه صدای در هم بز غاله ها و بره های از صحرا برگشته به اغل ده و نه خبری از سقف خانه های پر رونق و پر مهمان و شب نشین . نه از فرش و قالی پر نقش و نگار در پیش مهمان خسته و نه راه ورودی دهکده و ابادی در دل جنگل پر پشت بلوط و نه تازگی در کنده شدن حتی یکی مزاری و فقط و فقط سکوت جانکاه در هکده حکمفرماست و ان ها خاطرات گذسته از پیشینیان عزیز و در گذشته و ته مانده کوچ کرده به دیار دیگر غم انگیز و حزن اور است . دیگر مجال برگشتن به انجا نیست که نیست و باید در همان خاطرات خوش و مبهم غوطه خورد و بیاد گذشته افسوس وانهم خشم طبیعت در کمال و اوج بیرحمی از دریغ وزرزیدن حتی قطره ای اب به زمین تشنه کام چنین سرنوشتی را رقم زده . دلی بیغم و بی نیاز باشید .ا